بر گور پدرم گریستم....................
......نمیدانم,
ولی گوته میگفت که شاعران با کلمات نیز می گریند.... .....پدر جان,
از کجای تنهایی وحشت ها,بسرایم؟
...... تمام شمع ها سوخته اند,
و من اهسته اهسته در این نیمه شب فراموشی ها,به یاد مهربانی کودکانه ی تو افتاده ام.........
...... ای پدر,
در همسایگی سراب ها, اشک ها نیز خشکیده اند............... دیروز چراغ کوچه ی ما را نیز شکستند, و من در این تاریکی سرگردان,سراغ کدام خانه ای را بگیرم که خانه ی ما باشد؟؟.........
همه چیز در تصور خیال من,
در افق زوال نابودی جمله میسازد,
تحمل نابودی از بودن هستی رنج اورتر است..!
...... این نگاه مردم است که هرانکه زیر خاک است دیگر نیست؛..........
و من سالهاست که در دیار نیستی زیسته ام,
امشب فراموش کردم که بزرگ شده ام,
قطرات اشک ارامم نمی کند,
لحظاتی پیش, همچون کودکی بازیگوش
بر تمام دیوارهای شهر نوشتم که:
تورا دوست دارم!!!
نویسنده: مجاهد ظفری
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0